بیل مکانیکی شروع کرد به کار کردن؛
بچه ها همه در حال کار کردن بودند که یک دفعه دیدیم بوق بیل مکانیکی به صدا در اومد ...!
.
با عجله رفتم جلو!
از منظره ای که جلو چشمم ظاهر شده بود وحشت کردم!
دیدم یک دست با خونابه داخل پاکت بیل مکانیکی قرار گرفته است!!
.
گفتم یا اباالفضل...
چش شده ؟؟؟
اول فکر کردم یکی از بچه ها چیزی پیدا کرده،سریع پریده بیرون بیاردش که بیل اشتباها دستش را قطع کرده...
نگاه کردم دیدم همه ی بچه ها هستن!
با خودم گفتم احتمالا دست یکی از این عراقی هایی هست که همراهمان هستند...
.
توی همین افکار بودم که راننده ی بیل مکانیکی از دور بهم اشاره کرد؛
آمدم نزدیک!
افسر عراقی یک گوشه مات و متحیر نگاه می کرد...
.
با اشاره از راننده پرسیدم:
قضیه چیه؟
با چشمانش جلو را نشانم داد و گفت همین الان در اومده ...!
جمع شدیم دورش...
خاک ها را از سر و رویش کنار زدیم؛
همه منقلب شده بودند،نمیتوانستیم چشم ازش برداریم...
لحظاتی با چشمان اشکبار به جمال نورانی اش خیره شدیم...
.
انگار همین الان گذاشته بودنش زیر خاک!
دست نخورده و سالمِ سالم بود...!
.
کفن رویش کشیدیم...
#کربلایی شده بود آنجا...
.
حسن الدوری معاون صدام بی خبر از همه جا تعجب آمد نزدیک مان ایستاد!
یک نگاهی بهش انداخت و با آن صدای کلفتش به افسر عراقی گفت:
کیه اینجا تو این گرما خوابیده؟!
.
_افسر عراقی زیر گوشش به عربی جواب داد:
اینو تازه درآوردنش ...!
.
باورش نمیشد...
نیشخندی زد و گفت:
داری مسخرم میکنی؟!!
.
_گفت: لا سیدی!
هنوز باور نمیکرد!
بلند صدایم کرد و با هیجان ازم پرسید:
ماجرا چیه؟!
.
_گفتم:
این یکی از #شهدای ماست...
مال عملیات شرق دجله اس!( کربلای 5)
.
_گفت: یعنی چند سال پیش؟
_گفتم: ۱۲ سال پیش ...!
.
چشماش گرد شده بود...
نگاهی کرد و گفت: بزن کنار ببینم ..!
روی #شهید را زدم کنار...
دقایقی متحیر زل زد به جنازه...
.
حال عجیبی پیدا کرده بود!
شاید ده ، پانزده بار هی میرفت و بر میگشت و زیر لب تکرار می کرد:
والله هذا الشهید ...!
والله هذا الشهید ....!
خاطره به نقل از سید منصور حسینی