درباره حضرت امام خمینی (ره)

در خصوص گفت‌وگوهای مطبوعاتی و یا حتی تلویزیونی، حضرت امام بدون اینکه بپرسند خبرنگار آقاست یا خانم، اجازه دیدار می‌دادند و بنابر فتوای ایشان نیازی نبود که زنان دیگر را امر به حجاب کنیم. روزی خانمی سیه چهره به نوفل لوشاتو آمد او اصرار داشت که امام را امروز ببیند و بر روی خواسته‌اش خیلی پافشاری می‌کرد و سرانجام توانست به دیدار امام برود.
امام از مترجم پرسیده بود که «این خانم کیست و از کجا آمده و چرا اصرار دارد که همین امروز مرا ببیند» آن خانم گفته بود که «من خودم را از آفریقا به این جا رسانده‌ام، بعد از مطالعه سرگذشت شما، هر چه مثل النگو و گوشواره نقره و لباس اضافی داشتم فروختم و پولی فراهم کردم، تا بتوانم بلیت رفت و برگشتم را تهیه کنم و به دیدار شما بیایم؛ اگر می‌خواستم امروز به من وقت ملاقات بدهند، برای این نبود که فکر کنید گدایم؛ من خانه و زندگی و شوهر دارم، ولی برای این سفر فقط بلیت رفت و برگشت گرفته‌ام و هزینه اقامت یک شب در این جا را ندارم، بنابراین باید هر چه زودتر به پاریس برگردم تا با پرواز برگشت [امشب] به کشورم بازگردم. قصدم از آمدن تنها دیدن شما بود، می‌پنداشتم که دیدن شما مثل حضرت مسیح (ع) است، همیشه در ذهنم به این می‌اندیشیدم که اگر من در دوران حضرت مسیح(ع) بودم و او را می‌دیدم چه می‌کردم، حالا فهمیدم شما برای دین کار می‌کنید از این که توانستم شما را از نزدیک ببینم، خوشحالم». حضرت امام چند جمله از حضرت مسیح (ع) و چند جمله از اسلام برای او گفتند، سپس به حاج‌ احمدآقا گفتند که چند دلاری به آن زن بدهند تا اگر از پرواز عقب ماند، خرج برگشت داشته باشد.

وقتی این خانم سیاه‌پوست از اتاق بیرون آمد، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. از مترجم علت گریه‌اش را پرسیدم، مترجم پس از آن پرسش و پاسخی، گفت «این خانم می‌گوید من احساس می‌کنم اشتباه بزرگی کرده‌ام زیرا علاوه بر نشناختن درست مسیح (ع)، پیغمبر بعد از او را هم نشناخته‌ام، حالا آیت‌الله خمینی به من نوید و بشارت دادند تا راجع به او مطالعه کنم. اکنون احساس می‌کنم که عشق و علاقه‌ای به این پیامبر ـ حضرت محمد (ص) ـ پیدا کرده‌ام و او مرا به جاهای خیلی خوبی خواهد رساند».

افلاکیان خاک نشین ( ١ )

 حضرت علامه #طباطبایی ( ره )

عشق به تحصیل ، او را راهی نجف اشرف کرد . چند روز از ورودش به نجف نگذشته بود که سید علی قاضی به سراغ وی آمد و فرمود ؛ کسی که به قصد تحصیل به نجف می آید , خوب است علاوه بر تحصیل از فکر تهذیب خود نیز غافل نماند . ایشان میفرمود ؛ ما هر چه داریم از مرحوم قاضی داریم .


اهل ذکر و دعا و مناجات بود و بیشتر اوقات دیده می شد حتی در فواصل کلمات که به سکوت می گذشت , لب های ایشان به ذکر خدا حرکت می کرد . به نوافل مقید بود , گاهی او را می دیدند که در بین راه مشغول خواندن نمازهای نافله است .

به گفته ی شاگردان , اخلاقش قرآنی بود . در مدت سی سال حشر و نشر با ایشان یک بار تندی و عصبانیت از او ندیدند . علامه طهرانی می نویسد ؛ از چهل سال پیش تا به حال دیده نشده که ایشان به متکا و بالش تکیه زند , بلکه پیوسته در مقابل واردین  مؤدب قدری جلوتر از دیوار و زیر دست میهمان می نشست .

بسیار کم حرف بود و پر حرفی را موجب کمی حافظه می دانست .

 شهید مطهری (ره) می گوید ؛ در ماه رمضان , روزه ی خود را با بوسه بر ضریح مقدس حضرت معصومه افطار می کرد .

 آیت الله وجدانی ( ره ) نقل می کردند ؛ در یکی از سال ها , بعد از ظهر عاشورا به قبرستان نو قم رفته بودم . علامه نیز آنجا بود . آن بزرگوار چند بار با سوز و گداز به من فرمود ؛ امروز چه روزی است !؟ عرض کردم ؛ روز عاشوراست . فرمود ؛ آیا نمی بینی تمام موجودات زمین و آسمان و جامدات در حال گریستن بر سید الشهداء علیه السلام هستند !؟ در همین حال ایشان خم شد و سنگی از زمین برداشت و آن را مانند سیب از وسط شکافت و میانش را به من نشان داد . ناگهان با این چشمان خودم خون را میان سنگ دیدم و تا ساعتی با بهت و حیرت غرق تماشای آن بودم ...


قسمت ششم: داماد طلبه

با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...

اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...


بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...


اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...

- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...


کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...

البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...

قسمت پنجم: می خواهم درس بخوانم

اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...


چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...


چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...


بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...

- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...


ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...

- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...

تقدیم به متاهلین

اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که
از گفتن دوستت دارم خجالت میکشد...
تو  دنیایت را آنقدر بزرگ کن که
دنیای او پر از«دوستت دارم»های تو شود..

اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که
وقتی خشمگین میشود،
زبان به ناسزا و درشت گویی میگشاید...
تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که،
صبر و سکوتت رفیق لحظه های او باشد...

اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که،
شبها وقتی به خانه برمیگردد،
کوله باری از گله مندی و خستگیش سهم تو میشود...
تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که
آرامش و لبخند سهم او باشد...

اگر دنیای همسرت آنقدر کوچک است که،
با قضاوت های نابجا دلت را میشکند...
⬅️تو دنیایت را آنقدر بزرگ کن که،
گذشت و بخشش تو برایش،
راهی به سوی سعادت باز کند

زندگی راسخت نگیر،
دوست داشتن آنقدر سخت نیست که،
زیر بارش شانه خالی کنی...

او که نباشد، هیچ مرافعه و کشمکشی هم نیست..
اماخانه چنان خالی میشود و
دلت چنان رنگ تنهایی میگیرد...

دوست داشتن سخت نیست،
اگر تعهد و مهربانی را یاد بگیریم