شهیدی که پیکرش پس از ۱۲ سال سالم از دل خاک بیرون آمد ...!

بیل مکانیکی شروع کرد به کار کردن؛
بچه ها همه در حال کار کردن بودند که یک دفعه دیدیم بوق بیل مکانیکی به صدا در اومد ...!
.
با عجله رفتم جلو!
از منظره ای که جلو چشمم ظاهر شده بود وحشت کردم!
دیدم یک دست با خونابه داخل پاکت بیل مکانیکی قرار گرفته است!!
.
گفتم یا اباالفضل...
چش شده ؟؟؟
اول فکر کردم  یکی از بچه ها چیزی پیدا کرده،سریع پریده بیرون بیاردش که بیل اشتباها دستش را قطع کرده...
نگاه کردم دیدم همه ی بچه ها هستن!
با خودم گفتم احتمالا  دست یکی از این عراقی هایی هست که همراهمان هستند...
.
توی همین افکار بودم که راننده ی بیل مکانیکی از دور بهم اشاره کرد؛
آمدم نزدیک!
افسر عراقی یک گوشه مات و متحیر نگاه می کرد...
.
با اشاره از راننده پرسیدم:
قضیه چیه؟

با چشمانش جلو را نشانم داد و گفت همین الان در اومده ...!
جمع شدیم دورش...
خاک ها را از سر و رویش کنار زدیم؛
همه منقلب شده بودند،نمیتوانستیم چشم ازش برداریم...
لحظاتی با چشمان اشکبار به جمال نورانی اش خیره شدیم...
.
انگار همین الان گذاشته بودنش زیر خاک!
دست نخورده و سالمِ سالم بود...!
.
کفن رویش کشیدیم...
#کربلایی شده بود آنجا...
.
حسن الدوری معاون صدام بی خبر از همه جا  تعجب آمد نزدیک مان ایستاد!
یک نگاهی بهش انداخت و با آن صدای کلفتش به افسر عراقی گفت:
کیه اینجا تو این گرما خوابیده؟!
.
_افسر عراقی زیر گوشش به عربی جواب داد:
اینو تازه درآوردنش ...!
.
باورش نمیشد...
نیشخندی زد و گفت:
داری مسخرم میکنی؟!!
.
_گفت: لا سیدی!
هنوز باور نمیکرد!
بلند صدایم کرد و با هیجان ازم پرسید:
ماجرا چیه؟!
.
_گفتم:
این یکی از #شهدای ماست...
مال عملیات شرق دجله اس!( کربلای 5)
.
_گفت: یعنی چند سال پیش؟
_گفتم: ۱۲ سال پیش ...!
.
چشماش گرد شده بود...
نگاهی کرد و گفت: بزن کنار ببینم ..!
روی #شهید را زدم کنار...
دقایقی متحیر زل زد به جنازه...
.
حال عجیبی پیدا کرده بود!
شاید ده ، پانزده بار هی میرفت  و بر میگشت و زیر لب تکرار می کرد:
والله هذا الشهید  ...!
والله هذا الشهید ....!

خاطره به نقل از سید منصور حسینی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.