حضرت_عزرائیل_سلام_‌الله_علیه شبانه‌روز پنج بار به هر خانه نگاه می‌کند

پیامبر اکرم(ص) فرمود: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه می‌کنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه می‌کند.

باز در این زمینه رسول خدا(ص) فرمود: «نوروا بیوتکم بتلاوة القرآن و لا تتخذوها قبورا کما فعلت الیهود و النصاری، صلوا فی الکنائس والبیع و عطلوا بیوتهم»

خانه‌هایتان را با خواندن قرآن روشن کنید. اگر عده‌ای با هم در محلی زندگی می‌کنند که نه آثار علمی دارند، و نه خدمتی به اسلام و مسلمین می‌کنند، آنجا دیگر خانه نیست؛ بلکه مقبره‌ای خانوادگی است که عده‌ای مرده در آنجا هستند.

اگر اثری از این خانه برنخیزد، تبدیل به مقبره خانوادگی می‌شود. بگذارید از خانه شما به جامعه نور برسد. عبادت‌های عمومی را در مسجد و عبادت‌های خصوصی را در منازل انجام دهید.

استاد پناهیان با تفکر می شود به اعماق خود پی برد

انسان‌ها وجود بسیار عمیقی دارند ولی ما اکثرا به عمق وجود خود نمی‌رسیم. با تفکر می‌شود به اعماق خود پی برد و با تضرّع می‌شود از عمق جان خبر داد. خدا دوست دارد سخنانش را عمیقا بشنوی و هر چه را از عمق جان خود بگویی، خواهد شنید. برای دسترسی به اعماق روح خود باید از امور سطحی فاصله گرفت. 

پندانه

 لذت بردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ !

از گرما می نالیم. از سرما فرار می کنیم.

در جمع، از شلوغی کلافه می شویم و در خلوت، از تنهایی بغض می کنیم.

تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگی تقصیر غروب جمعه است و بس!

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ:

ﻣﺪﺭﺳﻪ.. ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ .. ﮐﺎﺭ..

ﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻔﺮﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ!

ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ.

شادی برای همه

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید

همه اینکار را انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد

اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند

همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند

ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند

دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد

طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند

دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست

وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید

در حالی که شادی ما در شادی دیگران است

شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید


خاطره ای از حاجى مهیارى

حاجى مهیارى از آن پیرمردهاى باصفا و سرزنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانى اش چاشنى حرفهاى بامزه اش بود و لازم نبود بدانى اهل کجاست.
کافى بود به پُست ناواردى بخورد و طرف از او بپرسد:
«حاجى بچه کجایى؟»
آن وقت باحاضر جوابى و تندى بگوید:
«بچه خودتى فسقلى ، با پنجاه شصت سال سنم موگویى بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جاى سالم در لباس هاى مان نبود.
یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباس مان را پوکانده بود و یا بر اثر گیرکردن به سیم خاردار و موانع ایذایى دشمن جرواجر شده بود.
سلیمانى فرمانده گردان مان از آن ناخن خشک هاى اسکاتلندى بود! هرچى بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگو تا لباس درست و حسابى بِهمان بدهد ، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزیش نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس مى شود!
آخر سر دست به دامان حاجى مهیارى شدیم که خودش هم وضعیتى مثل ما داشت.
به سرکردگى او رفتیم سراغ فرمانده گردان مان. حاجى اول با شوخى و خنده حرفش را زد. اما وقتى به دل سلیمانى اثر نکرد عصبانى شد و گفت:
«ببین ، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کُل بچه ها شلوار ، پیراهن ندى آبرو واسه ات نمى گذارم!» سلیمانى همچنان مى خندید.
حاجى سریع خودکار دست من داد و گفت:
«یاالله پسر ، آنى پشت پیرهن من بنویس: حاجى مهیارى از نیروهاى گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهى مختار سلیمانى»
من هم نوشتم.
یک هو حاجى شلوار زانو جرخورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود ، ایستاد.
همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده.
حاجى گفت:
«الان مى روم تو لشکر مى چرخم و به همه مى گویم که من نیروى تو هستم و با همین وضعیت مى خواهى مرا بفرستى مرخصى تا پیش پسر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم»
بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانى که رنگش پریده بود ، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجى را گرفت و گفت:
«نرو ! باشد. مى گویم تا به شما لباس بدهند»
حاجى گفت:
«نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهى. و الله مى روم. بروم؟»
سلیمانى تسلیم شد و ساعتى بعد همه ما نو و نوار شدیم ، از تصدق سر حاجى مهیارى!
*حاج على اکبر ژاله مهیارى در زمستان سال 70 به رحمت خدا رفت و در نزدیکى پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهراى تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!


منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک