در محضر شیخ اسماعیل دولابی

می گویند پسری در خانه ، خیلی شلوغ کاری کرده بود . همه اوضاع را بهم ریخته بود . 


 وقتی پدر وارد شد ، مادر شکایت او را به پدرش کرد . پدر که خستگی داشت و شلاق را برداشت ،


پسر دید اوضاع خیلی بی ریخت است ، همه ی درها هم بسته است.

وقتی پدر شلاق را بالا برد ، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه پدر چسباند . شلاق هم از دست پدر شل شد و افتاد.


 شما هم هر وقت دیدید که اوضاع بی ریخت است ، به سوی خدا فرار کنید.

هر کجا که متوحش شدید ، راه فرار به سوی خداست.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.