هرگز نمازت را ترک مکن "

میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛


تا " سجده " کنند

   { فقط یک سجده }

پادشاهی درویشی رابه زندان انداخت،نیمه شب خواب دیدکه بیگناه است، پس اوراآزاد کرد،،پادشاه گفت حاجتی بخواه !درویش گفت :وقتی خدایی دارم که نیمه شب تورابیدارمیکندتامراازبند رها کنی،، نامردیست که ازدیگری حاجت بخواهم
خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...
از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...
یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهای بسته برو
چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست.......
از پاهایی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
 قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله فرموده اند
نماز صبح : نور صورت
ظهر : برکت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فایده فرزند
عشاء : آرامش

قسمت بیست و سوم: آمدی جانم به قربانت

شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...

 

ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...

التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...

 

 

صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...

علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...

 

 

زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...

 

 

من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...

 

دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...

- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...

 

علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...

- مریم مامان ... بابایی اومده ...

 

علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...

- میرم برات شربت بیارم علی جان ...

 

چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...

من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...

 

بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...

قسمت بیست و دوم: علی زنده است

ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...

ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...

 

- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...

 

 

بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...

 

از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ...

 

 

بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...

 

بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...

قسمت بیست و یکم: یا زهرا

اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...

 

 

اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...

 

علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...

 

 

اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ...

 

با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...

 

بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...

ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﺪﺍﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ

ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺍﻭﻝ: ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﻪ ﭼﻬﺎﺭﺩﻫﻢ ﺍﺯﺳﻮﺭﻩ ﯼ ﻋﻠﻖ :
ﺁﯾﺎ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ! .
ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺩﻭﻡ: ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﮐﺮﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺁﻟﻪ
ﺍﺳﺖ .
ﺁﯾﻪ ﯼ۴۵ ﺳﻮﺭﻩ ﺍﺣﺰﺍﺏ:
ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻣﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ،
ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ .
ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ . .
 ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺳﻮﻡ:
ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
ﺁﯾﻪ ١٠۵ ﺳﻮﺭﻩ ﺗﻮﺑﻪ
ﮐﻪ ﺳﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺍﻭﻝ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﻪ ﺟﻤﻊ ﺍﺳﺖ :
ﺍﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﮑﻨﯿﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ‏(ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻋﻠﯿﻬﻢ ﺍﻟﺴﻼﻡ ‏)
ﻧﯿﺰ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ . .
ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﭼﻬﺎﺭﻡ:
ﻣﻼﺋﮏ ﻣﻘﺮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﺁﯾﻪ ١٨ﺳﻮﺭﻩ ﻕ:
ﺍﺯﺷﻤﺎﺣﺮﮐﺘﯽ ﺳﺮﻧﻤﯿﺰﻧﺪﻣﮕﺮﺁﻧﮑﻪ ﺩﻭﻣﺄﻣﻮﺭﺩﺭﺣﺎﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ .ﯾﮑﯽ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎ ﻭﯾﮑﯽ ﻣﺄﻣﻮﺭﻧﻮﺷﺘﻦ ﺑﺪﯼ ﻫﺎﺳﺖ. ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﻣﻠﮏ ﯾﮏ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﮔﺮﻧﯿﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﻧﯿﺖ ﺑﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻤﯿﮑﻨﺪ. .
ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﭘﻨﺠﻢ:
ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻟﺰﺍﻝ : ﺭﻭﺯﻗﯿﺎﻣﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯾﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪﻭﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺭﺍﻣﯿﺪﻫﺪ. .
ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﺷﺸﻢ:
ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺁﯾﺎﺕ ﺍﻭﻝ ﺳﻮﺭﻩ ﺑﺮﻭﺝ ﻭﺭﻭﺍﯾﺎﺕ ﺻﺮﯾﺤﯽ
ﺍﺯﺍﻣﯿﺮﺍﻟﺆﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎﺭﺍﺛﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ .ﺷﺐ ﻭﺭﻭﺯﻋﺮﻓﻪ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ . ﺍﯾﺎﻡ ﻫﻢ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ . .
 ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻫﻔﺘﻢ : ﺩﻭﺭﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺗﺮﺍﺳﺖ،ﺍﻋﻀﺎﺀﻭﺟﻮﺍﺭﺡ ﻣﺎﻣﯿﺒﺎﺷﻨﺪ. ﺁﯾﻪ ٢١ﺳﻮﺭﻩ ﻓﺼﻠﺖ.