ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود .یک روز ابراهیم را
در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم ؛ دو کارتن بزرگ اجناس روی
دوشش بود .
جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت .
وقتی کار تحویل تمام شد ،جلو رفتم و سلام کردم .
بعد گفتم : آقا ابرام ،برای شما زشته ؛ این کار باربرهاست نه کار شما !
نگاهی به من کرد و گفت :کار که عیب نیست ،بیکاری عیبه!
این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه!
مطمئن میشم هیچی نیستم ،جلوی غرورم رو میگیره.
گفتم :اگه کسی شمارو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و ....
خیلی ها می شناسَنت .
ابراهیم خندید و گفت : ای بابا ،همیشه کاری کن که اگه خدا
تو رو دید ،خوشش بیاد ؛ نه مردم !