خاطره ای ازملاهادی سبزواری

متوفای 1289 ه.ق
شاه و نان حلال
تاریخ حیات پادشاهان همیشه توام با مشتی شاه پرست بوده است . انسانهای دنیا طلبی که برای رسیدن به زور و زیور دنیا و خواهش نفسانی گرد پادشاهان ظالم می چرخند و بدور از واقعیت به مدح وستایش آنها می پردازند همیشه در دنیا بوده و هستند  . و البته در مقابل این عده قلیل که همواره دین را به دنیا می فروشند ، انسانهایی عراف و بافضیلت هم هستند ، عده ای مه نه تنها هرگز به ستایش شاهان تن در ندادند ، بلکه با شهامت و مردانگی به آنها بی اعتنائی کردند و درمیان این انسانهای عارف ، همواره چهره برخی روحانیون بزرگ از درخشش بیشتری برخوردار بوده است .
البته در میان این قشر معنوی ، افراد نادری هم بوده اند که لباس مقدس روحانیت سوء استفاده کرده و آنرا وسیله ای برای رسیدن به آمال و آرزوهای شیطانی قرار داده اند ، ولی زندگی بسیاری از علماء و مردان بزرگ الهی همواره مملو از بی اعتنایی و مبارزه با سلاطین بوده و هست درخشش آن به حدی است که همیشه اعمال آن گروه اندک را تحت الشعاع قرار می دهد .
حکیم فرزانه حاج ملا هادی نیز در تمام مدت عمر خود یک مرتبه با شاه ملاقات کرد ونحوة این ملاقات هم به قدری زیبا صورت گرفت که اکنون با گذشت بیش از صد سال از آن جریان هنوز هم از خاطره ها محو نگشته و برای همیشه در تاریخ ثبت شده است .
 و آن اینکه روزگاری ناصرالدین شاه در مسافرت خود به خراسان وارد هر شهری که می شد طبق عقیدة شاه مردم موظف بودند که به استقبال او بیایند و در وقت رفتن بدرقه اش کنند . وقتی که شاه وارد سبزوار شد به باغی که در منطقة کوشک قرار داشت و از قبل برای پذیرایی او مهیا شده بود رفت .
در آنجا عده ای از بزرگان شهر و تجار و علما از جمله حاج میرزا ابراهیم شریعتمدار به استقبال شاه رفتند و در آن مجلس مرحوم شریعتمدار ضمن خوش آمد گویی ، حضاری را که برای استقبال آمده بودند یکایک معرفی نمود ، جای ملاهادی در آن مجلس خالی بود .
و در آن آوازه ی حکیم در سراسر ایران پیچیده بود و خود شاه حکیم را خوب می شناخت وشاید یکی از اهداف ضشاه که مسیر حرکت خود را از راه سبزوار تعیین نموده بود دیدن حاج ملاهادی بود.
شاه از علت نیامدن حکیم پرسید و از صدر اعظم خود خواست که به خانه ی حکیم برود و او را جهت ملاقات به باغ دعوت نماید، صدراعظم شخصا به خانه حکیم آمد و به وی گفت: چرا در این موقع که شاه به سبزوار آمده است و همه ی بزرگان به استقبال او امده اند شما نیامده اید؟ حکیم در جواب گفت: بنده منزوی و پیرمرد هستم و مدتهاست که غیر از مدرسه به جایی نرفته ام. صدراعظم گفت این مسأله با سایر مسائل فرق می کند؛ چون اکنون پس از مدتها شاه بعنوان میهمان به سبزوار امده و شما در حکم میزبان هستید، بنابراین اگر نمی توانید پیاده بیائید بنده الان مرکبی می فرستم تا شما را به باغ بیاورند، حکیم در جواب گفت: درست است که شاه پس از مدتها به سبزوار آمده است ولی چون سبزوار بر سر راه مشهد واقع شده هر روز فردی وارد این شهر می شود. یک روز وزیری و روز دیگر ایالتی می آیند و همه طمع دارند که من به دیدن آنها بروم بنابراین من عهد و نذر کرده ام که به دیدن هیچ فردی نروم. صدراعظم گفت این نذردر صورت اختیار است و شما اکنون فرض کنید که مجبور هستید. حکیم گفت اگر مجبور هستم حرفی نیست ولی اگر مختار بودم مایل نبودم از کار دست بردارم و بیایم.
صدراعظم از جابرخاست و پس از ساعتی کالسکه ای را برای آوردن حکیم فرستاد ولی حکیم سوار کالسکه نشد و به همراه فرزند بزرگش ملامحمد و یکی دو نفر از شاگردانش پیاده به طرف کوشک حرکت کردند و در آنجا پس از ورود به باغ ساعتی با شاه گفتگو کردند و مجددا به خانه بازگشتند.
شاه که آتش دیدار حکیم از مدتها قبل در دلش شعله می کشید و برای زیارت او لحظه شماری می کرد با این ملاقات کوتاه آتش درونش فرونشست و مایل بود که در یک فرصت دیگری با حکیم ملاقات کند و از نزدیک بیشتر با وی گفتگو نماید. ظهر یک روز با یکی از پیشخدمتها بعنوان بازدید و زیارت به خانه حکیم امد. علت این که وقت ملاقات، حدود ظهر تعیین شده بود این بود که شاه یک ناهار هم با حکیم بخورد، حاج ملاهادی در اتاق ساده شاه را به حضور پذیرفت و بر روی حصیری بسیار ساده وی را نشاند و سپس به گفتگو با او پرداخت. اتاق پذیرایی بقدری ساده بود که حتی کاهگل هم نبود.
مردم مایلند که اگر روزی دستشان به مقامات کشوری برسد درد دلهای خود را به آنان بگویند به ویژه اگر با شخص اول مملکت دیدارکنند ولی در اینجا که خود شاه خواهان ملاقات با حکیم بود و به عنوان میهمان بر او وارد شده بود هرگز مطالبه ای را از حکیم نمی بیند در صورتیکه طبق قراین موجود، شاه منتظر بود که حکیم مطلبی را درخواست کند واو آن را اجابت نماید، ساعتی گذشت ولی هیچ مطلبی از طرف حاج ملاهادی اظهار نشد به ناچار خود شاه رشته ی کلام را به دست گرفت و با یک مقدمه چینی حکیم را مورد خطاب قرار داد و گفت: هر نعمتی را که خداوند به ما عطا می فرماید لازم است که شکر آن را بجای آوریم و همانطور که شکر نعمت علم، تدریس آن و ارشاد مردم و شکر ثروت دستگیری از فقر است، شکر نعمت سلطنت هم که خدا به ما عنایت کرده رفع حوائج مردم است، بنابراین از شما خواهش می کنم که اگر ممکن است خدمتی را به ما محول فرمائید تا با انجام آن شکر نعمت خداوند رابه جا آورده باشیم.
حکیم در پاسخ شاه گفت: من هیچ حاجتی ندارم.
هر چه شاه اصرار کرد مؤثر نیفتاد. ناچار شاه گفت شنیده ام شما یک زمین زراعتی دارید اگر ممکن است اجازه بفرمائید مالیات آنرا ما حذف کنیم تا با این کار حداقل یک خدمت کوچکی را انجام داده باشیم. حکیم پاسخ داد، طبق مقررات دولتی هر شهری موظف است که سالیانه مالیات معینی را بپردازد و اساس ان مالیات از نظر کمی با حذف یک نفر هیچ تغییر نخواهد کرد، بنابراین اگر من مالیات خود را نپردازم به یقین سهم من بر سایر مردم تقسیم خواهد شد و در این صورت ممکن است مقداری از سهم من نصیب یتیم و یا بیوه زنی گردد و شاه نباید بر این اجحاف راضی شود که باری از دوش من برداشته و بر دیگران تحمیل نمایند و علاوه بر این مملکت برای اداره ی امور و حفظ مرزها و حراست از جان و مال و ناموس مردم نیاز به بودجه دارد و هر فردی موظف است سهمی از آن را بپردازد. شاه هر چه اصرار کرد نتوانست حکیم را راضی کند که چیزی از او مطالبه نماید و چون گفتگو به طول انجامید و موقع ظهر شد شاه به حکیم گفت اگر ممکن است بفرمائید ناهار را بیاورند تا در محضر شما طعامی بخوریم، حکیم که از قبل غذایی را که متناسب مقام سلطنت باشد تهیه نکرده بود خادم خود را صدا زد، غذای ما را بیاور! پس از چند لحظه فردی که یک طبق چوبین رابا مقداری نان خشک و نمک و کمی دوغ در دست داشت وارد شد و آن را جلو شاه و حکیم گذاشت چشمان شاه به این غذای بسیار ساده ی حکیم خیره شده بود ولی حکیم قبل از آنکه همین غذای ساده را میل کند قرصهای نان را برداشت و با احترام آنها را بوسید و شکر خداوند را به جا اورد و سپس در حالی که نان را در میان ظرف دوغ خرد می کرد به شاه گفت: بفرمائیدنان حلال است چون زراعت و جفتگیری آن دسترنج خودم بوده است. شاه که هرگز در طول عمر خود چنین غذایی را ندیده و به خوردن آن نیز عادت نداشت به آهستگی شروع به خوردن نمودن و پس از خوردن چند قاشق غذا خود را کنار کشید و گفت اگر اجازه بفرمائید مقداری از نان را به عنوان تبرک با خود ببرم تا اگر یکی از افراد خانواده ی سلطنتی بیمار شد از آن به عنوان شفا استفاده کند.
پس از مدتی شاه در حالیکه از حکیم تألیف کتابی را پیرامون فروع دین به زبان فارسی مطالبه نمود با یک دنیا بهت و حیرت از قناعت و ساده زیستی حکیم با او خداحافظی کرد و مجلس را ترک گفت مدتی گذشت ناصرالدین شاه مبلغ پانصد تومان به نزد حکیم فرستاد ولی حکیم این مبلغ را که در آن زمان پول هنگفتی بود برای خود نپذیرفت و نصف آن را بین طلاب و نصف دیگر را بین نیازمندان تقسیم کرد و چون برای سادات احترام زیادی قائل بود به آنها دو برابر دیگران داد، و حکیم، خود چه زیبا سروده است، شعری که درآخرش می گوید:
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو « اسرار» خدا ما را بس
و این راه و روش تمامی عارفان و دلبستگان الله است که همیشه به دنیا با تمام زر و زیورش بی اعتنا بوده اند و وجود گرانقیمت خویش را در بازار پر زرق و برق آن ارزان نفروخته اند و تنها هدف آنها سیر الی الله و منتهی نظرشان قرب خداست. (28)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.