خاطره ای از سید محمد باقر شفتی

متوفای 1260 ه.ق


دلاور تهیدست
سالها یکی پس از دیگری می گذشتند و هیچ چیز جز فقر ، همنشین آن مجتهد گمنام نبود .البته دانشور تهیدست با همة گرفتاریهایش هرگز در برابر اهریمنان سر فرود نمی آورد .و از انجام وظیفه ای که خداوند بر دستش نهاده بود ، سر باز نمی زد . داستان رویارویی آن دانشور وارسته با تبهکاران نیرومند ، نشانه روشنی از پایمردی وی در انجام وظیفه به شمار میرود . هنوز از کوچ سید به اصفهان زمان بسیاری نگذشته بود . نه شهرت و نه موقعیت اجتماعی ، هیچ یک در کوله بارش به چشم نمی خورد . روزی همراه یاران دیرینش تنگدستی ، تنهایی و گمنامی از کوچه ای می گذشت . در انتهای کوچه گروهی از اوباش ساز و دف برگرفته بساط خوشگذرانی گناه گسترده بودند . سید که نهی از منکر را وظیفه خود می دانست نزد آنان شتافته پند بسیار گفت و ازکیفر دردناک رستاخیز ترسانید . ولی اندرز پارسای شفت بر سیه دلان سپاهان کارگر نیفتاد . سید ناگریز بر آنان خشم گرفت و تندی کرد . اماچون خشونت نیز آنان را ازگناه باز نداشت ، به سویشان یورش برد زشتکاران سید را دستگیر وزندانی کردند . خبر درگیری مجتهد تازه وارد به دانشجویان مدرسه ای که در آنجا زندگی می کردند رسید . دانشجویان امام جمعه را از سرنوشت سید آگاه ساختند ، امام جمعه با گسیل نماینده ای مجتهد پارسای شهر را از زندان تبهکاران رهایی بخشید دادرس یتیمان
روزی زنی روستایی نزد سید شتافت و زبان به شکوه گشود که کد خدای ده ، زمین یتیمان خردسالم را به زور ستانده است . سرور فقیهان روشن رای اصفهان فرمان داد تا کد خدا را نزدش حاضر کنند .کدخدا نوشتاری چند با مهر دانشوران شهر نمایاند که همگی بر درستی تصریفاتش گواهی داده ، ادعای زن تهیدست را بی اساس شمرده بودند . زن گریستن آغازید و رای دانشوران را نه نشانه درستکاری بلکه دلیل روشن بر نیرنگ و فریبکاری کدخدا دانست . سید بی آنکه به سخنان زن توجه کند ، پرونده دیگری گشوده بدان پرداخت . کدخدا که از پیروزی خویش خرسند بود در محفل نشست تا بدین وسیله سپاس ، احترام و ارادت خود را به سید ابراز کند .سید همچنانکه خود را در کار پرونده دیگری می نمود بی مقدمه از کدخدا پرسید : شما این زمین را خریده ای ؟ مرد پاسخ داد : خیر مگر خریدن تنها راه مالک شدن است ؟ سید گفت : البته چنین نیست راههای دیگری هم هست . آنگاه دوباره به درگیری و گفتگو با مدعیان پرداخت و خود را سخت گرفتار نشان داد . پس از مدتی باز روی از دیگران برگردانده مهربانانه در چهرة کدخدا نگریسته پرسید : این ملک از راه ارث به شما رسیده ؟ مرد پاسخ داد : نه مگر تنها راه مالکیت ارث است ؟ سید باز به کارش پرداخت ولی دقایقی بعد پرسید : این زمین را کسی با شما صلح کرده یا بخشیده است ؟ مرد پاسخ داد : خیر هیچ یک از این موارد نیست . مگر در مالکیت اینگونه امور شرط است . بدین ترتیب سید همه راههای مالک شدن را از کدخدا پرسید و کدخدا همه آنها را نفی کرد در این لحظه مرجع روشن رای شهر با قاطعیت پرسید : پس به کدامین سبب تو مالک این زمین شده ای ؟ مرد با گستتاخی جواب داد : سبب نمی خواهد آسمان سوراخ شده و این ملک به گردن من افتاده . سید گفت : پس چرا برای من و دیگران سوراخ نمی شود . تو غاصبی برخیز و زمین یتیمان بینوا بدیشان باز گردان . آنگاه قلم بر گفته به کد خدای روستای مجاور نگاشت که : در نخستین فرصت زمین یاد شده را از تصرف غاصب بیرون آورده بدان بیوه ستمدیده بسپارد .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.