گاهی دلم برای کتاب ها میسوزد...

گاهی فکر میکنم کتاب ها هم عجب خاطراتی دارند...مثل خاطرات ما آدم ها...گاهی شاد و گاهی تلخ و سوزناک...


مثلا ...بعضی هایشان را که ورق میزنی،ناگهان چشمت به گُلی خشکیده می افتد...که احتمالا یادآور عشقی قدیمی و از یاد رفته است...معشوقی که گُل عاشق را به یادگار لای کتابی گذاشته...شاید سالها بعد معشوق و عاشق،هر دو ماجرای گُل و عشق و عاشقی را فراموش کرده باشند...اما حتما کتاب هیچ وقت فراموش نکرده است...که اگر فراموش کرده بود،آن گُل خشکیده را سالها پیش خود نگه نمیداشت...

یا مثلا بعضی کتاب ها را که ورق میزنی...ناگهان چشمت به لبه تاخورده بالای کاغذ می افتد..احتمالا نشان از این دارد که قبل از تو کسان دیگری این کتاب را میخوانده اند و به اینجای کتاب که رسیده اند...معلوم نیست چه شده است...شاید دیگر اصلا وقت نکرده اند کتاب را ادامه بدهند...بعد به سرنوشت آن کسی فکر میکنی که لبه کاغذ را تا داده..احتمالا از فردای خود خبر نداشته...لبه را تا داده با این فکر که بقیه اش را فردا میخوانم...بی خبر از اینکه فردایی نیست...آینده ای نیست...حتی تصورش هم دردناک است که کتاب از فردای آن روز چه کشیده است...


یا مثلا بعضی کتاب ها را که ورق میزنی، میبینی روی کاغذهایش چیزی نوشته اند...یکی درددل نوشته..یکی خاطراتش را...یکی وصف حالش را در همان لحظه...یکی مثلا یک شماره تلفن نوشته که معلوم نیست اصلا مال چه کسی بوده...

یکی شعر نوشته...یکی متن...یکی جملات مبهم نوشته...

بعضی ها هم زیر بعضی خطوط کتاب را خط کشیده اند...انگار شاید برایشان خیلی مهم بوده...پس از سالها که کتاب را میخوانی،به این فکر میکنی که کتاب با این همه بارِ خاطرات تلخ و شیرین که روی آن نوشته اند، چگونه روزها و شبهایش را سَر کرده...


اما...اما بعضی کتاب ها خاطره ی غم انگیزتری دارند...کتاب هایی که هدیه داده شده اند..این قبیل کتاب ها معمولا در یکی دو صفحه ی آغازین شان پر شده اند از اشعار و متون عاشقانه که در دورانی مثلا یک عاشق با شور و اشتیاق برای معشوقش نوشته ... که هروقت معشوق کتاب را باز کرد آن اشعار و یادگاری های مکتوب را ببیند...

ممکن است از زمان نوشتن آن اشعار عاشقانه چندین سال گذشته باشد...و دیگر نه معشوقی مانده باشد نه عاشقی...هرکدام به راهی رفته باشند...آنوقت فقط کتاب مانده است و خودش...چه رنجی کشیده کتاب...به گمانم رنجی که کتاب کشیده از رنجِ جدایی عاشق و معشوق هم بیشتر بوده...

عاشق و معشوق از بین رفته اند...حتی خاطراتشان را هم احتمالا فراموش کرده اند...اما کتاب نه...کتاب تا ابد نقطه اتصال آن دو نفر باقی خواهد ماند...رنجِ جدایی را کتاب تا ابد باید تحمل کند..چون آن کتاب را دیگر نه کسی به کسی هدیه میدهد...نه رویش چیزی مینویسد...

گاهی دلم برای کتاب ها میسوزد...کتاب ها تا ابد تنها و غریب می مانند...انگار کتاب ها فقط می آیند که مونس همه باشند اما خودشان از همه تنهاتر و غمگین ترند...دردِ همه را تسکین میدهند... اما دردِ کتاب را چه کسی تسکین میدهد...؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.